آشفته بود...
با خودش حرف میزد و زیر لب چیزهایی میگفت...
یقین داشت این که دیروز دست رد به دست های پیش رویش زده بود
امروز را برایش غیر منتظره ای درد ناک میکند.
از کودکی عقیده اش این بود و این گونه هم پیش رفته بود تا به اکنون.
دست هایش از شدت نگرانی داشتند کرخت و سنگین میشدند.
لحظه ای فکری به ذهنش رسید...بر زمین افتاد و اشک هایش جاری شدند...
بی تاب بود و از خدا طلب بخشش میکرد...چند دقیقه ای اینگونه گذشت ...
کم کم آرام شد و خوابید.
کودکی بال های کوچکش را باز کرده بود
کوتاه می پرید .. اما می پرید تا اینکه رفت به سوی همان نوری که چشم هایش به آن خیره مانده بود!
ساعتی بعد،تنها صدای اذان بود و قلبی از تپش ایستاده!