گل آفتابگردان رو به نور میچرخد و آدمی رو به خدا.
ما همه آفتابگردانیم.اگر آفتابگردان به خاک خیره شود و به تیرگی..دیگر آفتابگردان نیست.
این ها را گل آفتابگردان به من گفت و من تماشایش کردم که خورشید کوچکی بود در زمین و
هر گلبرگش شعله ای بود و دایره ای داغ در دلش میسوخت.
آفتابگردان به من گفت:وقتی دهقان بذر آفتابگردان را میکارد...مطمئن است که او
خورشید را پیدا خواهد کرد.
آفتابگردان هیچ وقت چیزی را با خورشید اشتباه نمیگیرد.اما انسان...همه چیز را با خدا اشتباه میگیرد.
آفتابگردان راهش را بلد است و کارش را میداند.
او جز دوست داشتن آفتاب و فهمیدن خورشید کاری ندارد.
او همه ی زندگیش را وقف نور میکند.
در نور به دنیا می آید...در نور میمیرد...نور میخورد و نور میزاید.
دلخوشی آفتابگردان فقط آفتاب است.آفتابگردان با آفتاب آمیخته استو انسان با خدا.
بدون آفتاب آفتابگردان میمیرد...بدون خدا انسان...
این و گفت و خاموش شد.جلو رفتم...بوییدمش.بوی خوی خورشید میداد.تب داشت.عاشق بود.
خداحافظی کردم.داشتم می رفتم که نسیمی رد شد و گفت:نام آفتابگردان همه را به یاد آفتاب می اندازد.
نام انسان...آیا کسی را
به یاد خدا خواهد انداخت؟
صاحب اثر : عرفان نظر آهاری
این متن بسیار زیبا توسط آقای تقی پور در برنامه این هفته خوانده شد....
سلام فاطمه جونم چراااااااااااااااااااا؟؟؟ "" ":( (